نوپوها در چهارراه پهلوی یا امام

"سر چهارراه از تاکسی که پیاده می شوم چشمم بهشان می افتد . سرتاسر لباس سیاه پوشیده اند .انگار که اجباری در پوشاندن صورتشان نباشد" این بخشی از یادداشت توران قربانی صادق است که در حرف آور به تحریر درآمده است.
توران- قربانی صادق؛ حرف آور: سر چهارراه از تاکسی که پیاده می شوم چشمم بهشان می افتد . سرتاسر لباس سیاه پوشیده اند .انگار که اجباری در پوشاندن صورتشان نباشد چند نفرشان حتی جسورانه آن کلاه پشمی سوراخ دار را از سر کنده اند و مثل عقاب ناآشنا به رهگذرها زل زده اند .
– اینجوری نگام نکن ! می بینی که مثل بچه آدم دارم میرم خونه مون .
با صدای زنگ مدرسه ؛ بچه ها در پیاده رو پچ پچ کنان در هم می لولند و زیر چشمی نوپوها را می پایند. راننده ها پشت فرمان دست روی بوق کر کننده ماشین هایشان گذاشته اند .
به نظر می رسد چهارراه بیخودی شلوغ است و ماشین ها بی خودی بوق می زنند .
پسر به پهلو دستی اش می زند و می گوید : – بیا بابا چیکار داری ! – دیدی هیکلشون رو ؟ موندم اینا چی می خورن ؟!
اولی کوله پشتی اش را از این شانه به آن شانه کرده با آب و تاب می گوید : – شیر …شیر !
چه خوب که نوپوها حواسشان به صحبت های این نوجوان‌ها نیست و نمی شنوند که چه می گویند و همگی می زنند زیر خنده . آن که درشت تر است باتوم را هر چند ثانیه یک بار به پا می کوبد . همه وجودشان چشم شده بین مردمی که در اطراف چهارراه به دنبال کار و بارشان هستند . کاش امکان داشت یک عکس یادگاری باهاشان می گرفتم و پست می گذاشتم. اما احتیاط می کنم.
من اگر این جا هستم؛ کار دارم ؛ اساسی ! اگر تلگرام دایر باشد و تایپیست ام آمده باشد دفتر ؛ می خواهم داستان ایمیل کنم . شنیدم دیروز گاز اشک آور زده اند و پاساژ تعطیل شده است.
پشت چراغ قرمز به انتظار می ایستم .احساس می کنم فضا کمی سنگین می شود . تعدادی مرد دست در جیب با ماسک دور تا دور چهارراه توی پیاده روها دو سه نفری ولو هستند . چراغ سبز می شود. در حال عبور هستم که دختر قرقی وار تنه ام زده و رد می شود . شانه ام تیر می کشد . ثانیه ای نمی گذرد تا آن سمت خط عابر برسم ؛ زن چادری از پشت بر موهای افشان دختر چنگ انداخته و او را به سمت دیوار شیشه ای پاساژ در پیاده رو می کشاند و زیر باران مشت و کتک می گیرد . از رو دستش نیشگون می گیرد و داد دختر در می آید .
– آاااای ی ی واااای مااااامااان
– مامان و زهرمار .
دهان زن کف کرده است . دختر شاید پانزده شانزده سال نداشته باشد .
– بگیر بپوش بی حیا
– ولم کن ولم کن !
صدای بوق ماشین‌ها در هم می پیچد . آدمها انگار تکثیر می شوند . تا وسط چهارراه می آیند و بعد یک ماشین شاسی بلند دور چهارراه چرخ زده می ایستد . زنی با موی بلوند یخی و مانتوی کوتاه که رانهای گوشتی اش را بیرون انداخته و رژ لبش را با ناخن های قرمزش یکی کرده است پیاده می شود . جوان‌ها سوت می زنند و چشم و ابرو می اندازند و فک شان می جنبد.
– جیگر رو ! – ااااای خداااا
صداها زیادتر می شوند . زن بزک کرده با حرکات تند دستهایش ؛ آشوبگرها را به سمت پیاده رو هدایت می کند . دو اسکورت او را مجددا سوار ماشین می کنند. صدای شکستن شیشه سوپر مارکت توسط آدمهایی که ماسک داشتند ؛ جیغ مردم عادی را در می آورد . بدو بدو خودم را پیش دختر و مادرش می کشانم . شنیدم که به زور چادر از سر می گیرند . چند زن و بچه هم کنارمان می آیند.
– نامه نوشتی که من رفتم برای آزادی ؟! مچ دخترش را می پیچاند.
– گذاشتم از در بیایی بیرون از هند بدترم!
زن یک ریز حرف می زند . به شانه اش می زنم و شلوغی چهارراه را نشانش می دهم .
– بس کن خانوم ! یک زمانی ده بیست متری همین چهارراه داخل باغ ملی جشن کشف حجاب برگزار می شد و بعضی ها به جای زن و دخترانشان کنیز کلفتشان را بزک دوزک کرده با کت و دامن بی روسری همراهشان آورده بودند که به قول معروف عریضه خالی نباشد و هی…
– خانم به خدا آزاده ؛ مثل شما که نیست .
یاد اولین باری می افتم که حجاب کردم . شانزده ساله بودم. هر روز از این چهارراه که اسمش پهلوی بود با موهای باز ؛ روپوش سرمه ای و بلوز نارنجی به مدرسه می رفتم . اوضاع اصلا بر وفق مراد دلم نبود . بی حجاب سر ؛ انگار آن بیرون حمام زنانه باشد و تو لخت که همه نگاهت بکنند . به قول آقاجانم 《 خدا خیرش بدهد آقای خمینی را ! 》 از چادرم می چسبم و بی هیچ کلامی اشاره می کنم .
– این مگه بده ؟
زن به تته پته می افتد .
– نه منظورم تا این حد پوشیده نیست !
دختر تقلا می کند از دست مادرش رها شود . جای نیشگون آن یکی دستش را نگاه کرده ؛ رو کج می کند . خوانده بودم زمانی برای داشتن حجاب بازخواست می شویم . ناسلامتی آدم و حوا برگ مو داشتند . نوپویی ابرو در هم می کشد و نزدیکتر آمده و با باتوم اشاره می کند که متفرق شوند .
– آهای دختر خانوم بیا وسط نترس !
مردی از لابلای جمعیت نعره می زند .
– تف به غیرتت – خاک عالم به سرت این آزادی رو میخوای ؛ این نیم متر پارچه اضافی یه ؟
زن بغض می کند و روسری را هی شلاق می زند روی سر و صورت دخترش !
– آاااای آاااای سوختم حالم از این اوضاع به هم می خورد . روسری دختر را با حرص از دست مادرش می گیرم .
– آروم آروم خانوم ؛ این چه برخوردی یه !
آرام در حالی که موهای سیاه بلند دختر را پشت گردنش می اندازم ؛ روسری را سرش می کنم .
– منم همسن تو بودم موهام اینجوری خوشگل بود .
نگاه خشن نوپو ؛ مرد را دنبال می کند .
– بی شرف
– خواهش می کنم شما بفرمایید !
نمی دانم شاید به خاطر لحن جدی ام یا به احترام چادرم دو سه قدم عقب می رود .
– برو کنار برررو!
نک روسری را زیر گردنش نه زیاد سفت گره می زنم . بر و بر نگاهم می کند .
– برو با مامانت ؛ حتما کلی درس و مشق داری !

چادرم را روی سرم مرتب می کنم . تا سوار تاکسی بشوند و دور شوند نگاهم به آنهاست .